وحدت
کودکی با پای برهنه روی برف ها ایستاده بود و به ویترین فروشگاهی نگاه می کرد... زنی در حال عبور بود که کودک را دید کودک را به داخل فروشگاه برد و برایش کفش و لباس خرید و گفت: ... ... -- مــواظــــب خــــــودت بــــــاش -- کودک رو به زن کرد و گفت: -- ببخشید خانوم شما خدا هستید؟ -- زن گفت: -- نه من یکی از بندگان خدا هستم -- کودک گفت: -- میدانستم با او نسبتی دارید -- نظرات شما عزیزان: چهار شنبه 25 آبان 1390برچسب:, :: 14:16 :: نويسنده : گروه وحدت
پيوندها
تبادل
لینک هوشمند
نويسندگان |
||
|